loading...
پرتو علم
م.ح بازدید : 50 پنجشنبه 21 مرداد 1389 نظرات (0)

     تلاش و توسل :

دانشجوئى براى تحصيل علوم دينى به (نجف اشرف ) رفت ، و پس از چند ماهى فهميد كه درس خواندن كارى است پر مشقت ، با خود گفت : خوب است بروم در حرم حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس (ع) و از او بخواهم در حق من دعا كند و بدون زحمت درس خواندن ، به درجه اجتهاد برسم ، سپس رفت و چند شبى در حرم مشغول گريه و دعا و درخواست شد به اميد اينكه به نتيجه مطلوب برسد. پس از ساعتها گريه و زارى يك شب به خواب رفت و در عالم رؤ يا حضرت را ديد كه به خادمان فرمود: زود چوب و فلك بياوريد مى خواهم اين جوان را شلاق بزنم .جوان با ترس و وحشت عرضكرد: چه گناهى كرده ام ؟! حضرت فرمود: (چه گناهى بالاتر از اين كه به جاى درس خواندن و مطالعه و تحقيق تنبلى و تن پرورى را پيشه ساخته اى ، اگر مى خواهى مجتهد شوى برو مثل ديگران درس بخوان تا ما هم كمكت كنيم ).

از اين داستان مى فهميم كه درس را بايد خواند و در حد توان زحمت كشيده و در تحصيل علوم كوشش كرد، و در كنار آن نبايد توسل به حضرات معصومين و مقربان درگاهشان را فراموش كرد تا با مدد و يارى آنان بر مشكلات فائق گشته و به نتيجه مطلوب رسيد.

 

ü     سقا خانه :

كاسبى در بازار (اصفهان ) مغازه اى داشت و كنار مغازه اش سقاخانه اى بنام آقا اباالفضل (ع ) بود، او چون علاقه زيادى به حضرت عباس (ع ) داشت مى گفت : آقاجان من به عشق شما اين سقاخانه را تميز مى كنم و از آن بخوبى نگهدارى مى كنم و آن را آب مى كنم كه مردم جگر داغ شده ، از آن بياشامند و بياد لب تشنه برادرت حسين (ع ) و فداكارى و ايثار و وفاى شما بيفتند، و شما هم در عوض مغازه مرا نگهدارى كن كه يك وقت سارق و دزد به آن نزند.

هر روز كارش اين بود كه سقاخانه حضرت اباالفضل (ع ) را تميز مى كرد و آب در آن مى ريخت و يخ مى گذاشت و مردم لب تشنه از آن مى آشاميدند و مى رفتند، يك روز صبح به مغازه آمد و مشاهده كرد، كه تمام لوازمات مغازه را دزديده اند، خيلى ناراحت شد، صدا زد: (يا اباالفضل ) من سقاخانه ات را تميز مى كردم ، آب مى ريختم ، يخ مى گذاشتم ، اينقدر به شما علاقه داشتم و محبت مى كردم و مردم را بياد شما و برادرت حسين (ع ) مى انداختم حالا بايد دزد مغازه مرا بزند، اگر مال من برنگردد، ديگر نه من و نه تو...) با عصبانيت به خانه بر مى گردد، روز بعد به مغازه ميآيد و مشاهده مى كند تمام لوازم و اجناس مغازه اش سر جايش برگشته و دو نفر دم دَرِ مغازه ايستاده اند و رنگ صورتشان زرد است و مضطربند، تا چشمشان به صاحب مغازه مى افتد به دست و پاى او مى افتند و مى گويند: اى آقا ما را ببخش ‍ چون آقا حضرت اباالفضل (ع ) رضايت شما را خواسته و اِلاّ ما هلاك خواهيم شد.

 

 

ü     دست بريده :

عالم جليل القدر، محدث متقى ، (حضرت آية الله آملا حبيب الله كاشانى رضوان الله تعالى عليه ) فرمود: يك عده از شيعيان در (عباس آباد هندوستان ) دور هم جمع مى شوند و شبيه حضرت عباس (ع ) را در مى آورند، هر چه

دنبال شخص تنومند و رشيد گشتند، تا نقش حضرت را روى صحنه در آورد پيدا نكردند.

بعد از جستجوى زياد، جوانى را پيدا كردند، ولى متأ سفانه پدرش از دشمنان سرسخت اهل بيت (ع ) بود، بناچار او را در آن روز شبيه كردند، وقتى كه شب فرا رسيد و جوان راهى منزل مى شود موضوع را به پدرش ‍ مى گويد
پدرش مى گويد: مگر عباس را دوست دارى ؟ جوان مى گويد: چرا دوست نداشته باشم ، جانم را فداى او مى كنم .
پدرش مى گويد: اگر اينطور است ، (بيا تا دستهاى تو را به ياد دست بريده عباس قطع كنم .)
جوان دست خود را دراز مى كند. پدر ملعون بدون ترس دست جوانش را مى برد، مادر جوان گريان و ناراحت مى شود و گويد: (اى مرد تو از (حضرت فاطمه زهرا) شرم نمى كنى ؟) مرد مى گويد: اگر (فاطمه ) را دوست دارى بيا تا زبان تو را هم ببرم ، خلاصه زبان آن زن را هم قطع مى كند و در همان شب هر دو را از خانه بيرون مى اندازد و مى گويد: برويد شكايت مرا پيش (عباس ) بكنيد.
مادر و پسر هر دو به (مسجد عباس آباد) مى آيند و تا سحر دم (منبر) ناله و ضجه مى زنند، آن زن مى گويد: نزديكيهاى صبح بود كه (چند بانوى مجلله اى را ديدم كه آثار عظمت و بزرگى از چهره هايشان ظاهر بود. يكى از آنها آب دهان روى زخم زبان من ماليد فورى شفا يافتم .)
دامنش را گرفتم و گفتم : جوانم دستش بريده و بى هوش افتاد، بفريادش ‍ برسيد.
آن بانوى مجلله فرموده بود آن هم صاحبى دارد. گفتم : شما كيستيد؟
فرمود: (من فاطمه مادر حسين هستم .) اين را فرمود و از نظرم غايب شد، پيش پسرم آمدم ، ديدم دستش خوب و سلامت است . گفتم : چطور شفا يافتى ؟
گفت : در آن موقع كه بى هوش افتاده بودم ، (جوانى نقاب دار بر سر بالينم آمد و فرمود: دستت را سر جاى خود بگذار وقتى كه نگاه كردم هيچ اثرى از زخم نديدم و دستم را سالم يافتم .)
گفتم : آقا مى خواهم دست شما را ببوسم يك وقت اشكهايش جارى شد و فرمود: (اى جوان عذرم را بپزير چون دستم را كنار نهر علقمه جدا كردند.)
گفتم آقا شما كى هستيد؟
فرمود: (من عباس بن على (ع ) هستم ) يك وقت ديدم كسى نيست .

 

 

                        اى اميرى كه علمدار شه كرب و بلائى

            اسد بيشه صولت ،پسر شير خدائى

                       به نسب پور دلير على آن شاه عدو كش

                  به لقب ماه بنى هاشم و شمع شهدائى

                       يك جهان صولت و پنهان شده در بيشه تمكين

                يك فلك قدرت و تسليم به تقدير قضائى

                       من چه خوانم به مديح تو كه خود اصل مديحى

                   من چه گويم به ثناى تو كه خود عين ثنائى

                      بى حسين آب ننوشيدى و بيرون شدى از شط

                                                تويَمِ فضل و محيط ادب و بحر حيايى

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
برای کامل تر کردن دوستانی که می خواهند از مواردی درباره ی تمامی موارد گلچینی کرده ایم که انشاالله باعث جلب رضایت دوستان گردیده شده باد.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 222
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 87
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 111
  • بازدید ماه : 195
  • بازدید سال : 621
  • بازدید کلی : 15,900
  • کدهای اختصاصی